۰۸
شهریور ۹۲
بهار که می شد، من بودم و تو، با دلی بهارانه، زیر بارون بهاری ...
تابستان که می شد، دلمان یه نوشیدنی خنک میخواست، یه نوشیدنی به خنکی یخ در بهشت و به ملسی آب آلبالو ...
پاییز با همه ی دلگیریش برامون رنگی بود مثل برگهای هزار رنگ درختها ...
و زمستان با همه سردیش برامون گرم بود ...
اما دیگه نیستی و من حال و روز دیگه ای دارم، حال روزی مثل گل رز یخ زده با خیالی به بلندای روزهایی که گذشت ...
حالا بهارم مثل یخ هاییست که دارند آب میشوند ...
تابستانم مثل خارهای صحراییست که زیر گرمی خورشید بی هیچ آبی تشنه میسوزند ...
پاییزم مثل برگهای خشک رو زمینه که عابران بی هیچ توجهی لگمالشان میکنند و از صدای خش خش شکستنشان لذت میبرند ...
و زمستان که میشود من یخ میزنم به امید بهاری دوباره تا یخم آب شود ...
۹۲/۰۶/۰۸