۰۸
شهریور ۹۲
سرم سنگینی میکند !
کلمات دارند وحشیانه سوراخ میکنند این مغز بیچاره را ...
و آزرده تر میکنند این روح خسته و در بند اسارت جسمم را ...
امشب بالا خواهم آورد تک تک این کلمات را بر تکه برگی سفید ...
خواهم نوشت، کلمه به کلمه، جمله به جمله و خط به خط ...
شاید آرام گیرد دلم، مغزم و روحم ...
اما ...
دلم میسوزد برای تکه برگ سفید که تاوان این همه بی تابی من و هجوم کلمات را باید خود به تنهایی بپردازد !
امشب شاید غمگین تر از هر شب دیگری باشد، حتی آن شبی که دیگر در جنگل نبود و
گنشجکی بر روی شاخه اش لانه نداشت و در کارخانه ی کاغذ سازی منتظر بلاهایی
بود که قرار بود سرش بیاید !
۹۲/۰۶/۰۸